چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟
بیایید از عشق صحبت کنیم
تمام عبادات ما عادت است
به بیعادتی کاش عادت کنیم
چه اشکال دارد پس از هر نماز
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟
به هنگام نیّت برای نماز
به آلالهها قصد قربت کنیم...
بشنو وصیتنامۀ آلاله ها را گلهای سرخ ِ پرپر ِ روح خدا را آنان که دست از جان خود شستند و گفتند : باید رها سازیم با خون ، کربلا را بهر طواف کوی او احرام بستیم در سعی خود بینی ، محکوم صفا را سوغات ابراهیم اگر فرزند خود بود اینک ببین سوغات فرزندان ما را یعقوب وش می گردم اینک تا ببینم در شهر غربت ، آن عزیز آشنا را می خواستم تا پای آن گُل را ببوسم اما چسان ؟ کز دست دادم دست و پا را آنکس که در این ره ، سرش از تن جدا شد دیدار کرد آن یار ِ سر از تن جدا را خون شد به دوری عاشقان را ای خدایا کی می شود آن ماه ِ پنهان آشکارا ؟ زنده یاد قیصر امین پور
فوت و فن عشق پیش بیا ! پیش بیا ! پیشتر ! تا که بگویم غم ِ دل ، بیشتر دوست ترت دارم از هر چه دوست ای تو به من از خود من خویشتر دوست تر از آنکه بگویم چقدر بیشتر از بیشتر از بیشتر داغ تو را از همه داراترم درد تو را از همه درویشتر هیچ نریزد بجز از نام تو بر رگ من گر بزنی نیشتر فوت و فن عشق به شعرم ببخش تا نشود قافیه اندیشتر زده یاد قیصر امین پور
قدر اندوه
ای شکوه بی کران اندوه من!
آسمان – دریای جنگل – کوه من!
گم شدی ای نیمه ی سیب دلم
ای منِ من! ای تمامِ روح من!
ای تو لنگرگاه تسکین دلم!
ساحل من، کشتی من! نوح من!
قدر اندوه دل ما را بدان
قدر روح خسته و مجروح من:
هر چه شد انبوه تر گیسوی تو
می شود اندوه تر اندوه من!
زده یاد قیصر امین پور
شب اسطوره
دور از همه مردم شده ام در خودم امشب
پیدا شده ام ، گم شده ام در خودم امشب
لبریز ز سرمستی و سرریز ز هستی
دریای تلاطم شده ام در خودم امشب
در هر نفسم بوی گلی تازه شکفته است
یک باغ تبسم شده ام در خودم امشب
تا نورِ تو تابیده به طور کلماتم
موسای تکلم شده ام در خودم امشب
باریده مگر نم نم نام تو به شعرم
باران ترنم شده ام در خودم امشب
هم دانه ی دانایی و هم دام هبوطم
اسطوره ی گندم شده ام در خودم امشب
زده یاد قیصر امین پور
من از عهد آدم تو را دوست دارم من از عهد آدم تو را دوست دارم چه شبها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نم نم: تو را دوست دارم نه خطی نه خالی نه خواب وخیالی من ای حس مبهم تو را دوست دارم سلامی صمیمی تر از غم ندیدم به اندازه ی غم تو را دوست دارم بیا تا صدا از دل سنگ خیزد بگوییم با هم: تو را دوست دارم جهان یک دهان شد همآواز با ما تو را دوست دارم تو را دوست دارم زده یاد قیصر امین پور
از آغاز عالم تو را دوست دارم
از این دلم خون است ، می دانی برادر زده یاد قیصر امین پور
نه از مهر ور نه از کین می نویسم
نه از کفر و نه از دین می نویسم
دلم خون است ، از این می نویسم
دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
زنده یاد قیصر امین پور
حرفی نزنم که به کسی بر بخورد،
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد و خطی ننویسم که آزار دهد کسی را،
یادم باشد:
جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم،
یادم باشد:
باید فریادی داشته باشم از جنس سکوت
دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید
تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد
زنده یاد قیصر امین پور
عشق – این سه حرف ساده ی میان تهی می خواهمت چنانكه شب خسته خواب را می جویمت چنانكه لب تشنه آب را محو توام چنانكه ستاره به چشم صبح یا شبنم سپیده دمان آفتاب را بی تابم آنچنان كه درختان برای باد یا كودكان خفته به گهواره خواب را بایسته ای چنان که تپیدن برای دل یا آنچنان که بال پریدن عقاب را حتی اگر نباشی می آفرینمت چونان كه التهاب بیابان سراب را ای خواهشی كه خواستنی تر ز پاسخی با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را؟!
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
لحظه های کاغذی لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری...
روز مبادا وقتی تو نیستی مثل همیشه آخر حرفم
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما...
درد واره ها
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من....
غزل دلتنگی
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم